می خواهم داستان جالبی برایتان تعریف کنم. داستانی که مطمئنم اگر سعی کنید خودتان را جای شخصیت اصلی آن بگذارید و شرایطی را که او تجربه کرده
تجسم کنید، متوجه می شوید که چه کار بزرگی را انجام داده است.
داستان زندگی زاک ساندرلند…! در ۱۶ جولای سال ۲۰۰۹ ، زاک ساندرلند نوجوان ۱۷ ساله به عنوان جوان ترین فردی که دور دنیا را گشته است، سفر خود را به اتمام رساند. زاک برای خرید این قایق
بسیار تلاش کرده بود. او در طی صحبت هایی که در مورد این سفر داشت گفت در طول مدت سفر موقع شنا میان اقیانوس با چندین نهنگ برخورد داشته و به این
نکته نیز اشاره کرد که مدت زیادی تنها ماندن دوری از امکانات و تکنولوژی، مواجه شدن با موج های ۱۰ متری و خوردن غذاهای کنسرو شده و یخی، به هیچ عنوان
کار آسانی نبود.طی کردن مسیر ۲۸۰۰۰ مایلی که تقریبا چیزی حدود ۴۴۸۰۰ کیلومتر می شود برای نوجوانی با سن زاک کار فوق العاده بزرگی است. حتی اگر یک انسان
بزرگسال هم این کار را انجام می داد بازهم کار بزرگی بود.
اما نتیجه ای که از داستان زاک ساندرلند می توان گرفت چیست؟ وقتی نوجوانی با سن و سال زاک ساندرلند بتواند کار به این سختی و بزرگی را انجام دهد به نظر شما ما نمی توانیم به اهداف خود برسیم.
چطور می شود یک نوجوان ۱۷ ساله چنان "خودباوری" دارد که جرات می کند تنها در بین اقیانوس و دریا با یک قایق راه بیفتد برای رسیدن
به هدفش.این داستان پیامش خطاب به نوجوان های ماست که می ترسند برای خود اهداف بزرگ انتخاب کنند. هدفم از گفتن این داستان
این نبود که همۀ ما برویم دور دنیا را با قایق سفر کنیم. قصد داشتم این نکته را بگویم اگر ما جای زاک بودیم آیا چنین کاری انجام می دادیم؟
آیا آنقدر خودباوری و جسارت داشتیم که حتی به این کار فکر کنیم. مطمئنم اکثر ما که این داستان را می خوانیم اصلا فکر نمی کردیم که توانایی
انجام چنین کاری را داشته باشیم.
__فقط می خواهم یک جمله را با شما دوستان عزیز در میان بگذارم :
وقتی زاک ساندرلند می تواند کاری به این بزرگی را انجام دهد، چرا ما نتوانیم در زندگیکارهای بزرگ انجام دهیم.
فاصله ما با انجام کارهای بزرگ فقط یک باور است. باورِ “من می توانم”__